پس چرا اینطوری شدیم؟
از وقتی ما بچه ها بزرگ شدیم و به قول معروف از آب و گل دراومدیم، بارها از پدر و مادرم و باقی هم نسل هاشون شنیدم که "بچه ها بالاخره میرن دنبال زندگی خودشون، همسره که برا آدم می مونه، قدر همدیگه رو بدونید و مثل ما خودتون صددرصد وقف بچه ها نکنید،"
وقتی باردار بودم، با محمد قرار گذاشتیم که هرچقدر هم بچه هامون دوست داشتیم، عشق خودمون رو فدا نکنیم. سر این مساله خیلی حرف زدیم، حتی با جزئیات. مثلا اینکه وقتی محمد از در وارد میشه اول با من خوش و بش کنه بعد بره سراغ دخترک شیرین عسلش! و خیلی هم خوشحال بودیم که "علاج واقعه قبل از وقوع" نمودیم !
دیشب متوجه لکه سیاهی روی پیشونی همسرکم شدم و محمد گفت یک ماهی هست که این لکه روی صورتش جاخوش کرده.
یخ زدم ...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی