سلماسلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

من و سلما

مصائب یک زائو

1391/12/1 16:34
نویسنده : مرضیه
322 بازدید
اشتراک گذاری

با متولد شدن کودک همه رویاهای یک مادر جوون، به توهمات دوران بارداری تغییر نام میدن !

وقتی باردار هستید منتظر در اغوش کشیدن زیباترین و سالم ترین بچه رویاهاتون هستید که به طور قطع اینطور نمیشه. این حرف با احساسات مادر به فرزند تناقضی نداره و یه مادر بچه اش رو، در هرصورت زیباترین و بهترین میدونه.

یه جا خوندم یکی از دلایل عمده افسردگی بعد از زایمان اینه که بچه نمی تونه تمام رویاهای مادر رو به واقعیت تبدیل کنه.

من هم بعد از زایمان چندین دلیل برای ناراحتی داشتم.

اول اینکه با وجود اشتیاق زیاد به زایمان طبیعی، سلما با سزارین به دنیا اومد. تا همین چند وقت پیش، با نگاه به سلما بغض میکردم و ازش معذرت میخواستم که نتونستم طبیعی به دنیا بیارمش. راستش من از اولین روزای بارداری، درمورد زایمان طبیعی تحقیق میکردم و تصمیمم برای این کار قطعی بود. آخرین معاینه بارداریم بود که دکترم گفت باید سزارین بشم. به دلیل درشت بودن بچه و ظریف بودن قالب من ! 

از همون لحظه توی مطب، تا دو روز لاینقطع گریه می کردم و میگفتم من میخوام خودم بچه امو به دنیا بیارم نه یه نفر دیگه ! و اعتقاد داشتم ( و دارم) که من لیاقت کسب این تجربه رو نداشتم. به کسی برنخوره. من فقط و فقط در مورد خودم نظر میدم و با کسانی که به انتخاب خودشون سزارین میشن هم هیچ مشکلی ندارم. این حقه یه مادره که در این مورد خودش تصمیم بگیره. حتی کسی که به دلیل ترس از درد، سزارین رو انتخاب میکنه کار درستی میکنه. درد کشیدن اصلا لذت بخش نیست ... 

دلیل بعدی لکه قرمز پیشونی سلما بود که خدا رو شکر ماه گرفتگی نیست و یه جور لکه عروقیه که با بالا رفتن سن محو میشه. حداکثر تا دو سه سالگی . هفته های اول، این لکه واقعا روی اعصابم بود. به خصوص که قدیمی های فامیل دلایل عجیب غریب می آوردن و مسلما این موضوع رو تقصیر من میدونستن که موقع نگاه کردن به ماه، روی شکمم دست کشیدم !!!

واقعا چی میشه گفت؟ در مسخره بودن این حرف شکی نیست. اما اگر هم چنین حرفی درست بود، به نظرتون گفتنش به زنی که هنوز درد میکشه و حتی نمی تونه درست راه بره و بچه اش رو بغل کنه، کار درستیه ؟

این روزا اصلا اون لکه به چشمم نمی یاد. تنها چیزی که می بینم صورت زیبا و معصوم و بی نقص دخترکمه.

و ناراحتی بعدی هم شیر دادن بود ! وای که چه تصورات فانتزی ای داشتم! مادر خندانی که نوزادش رو با محبت در آغوش گرفته و به راحتی شیرش میده. در واقعیت تا 3 هفته سینه هام زخم بودن و خون میومدن. اصلا هم حاضر نبودم تا خوب شدنشون از شیر خشک برای سلما استفاده کنم. هیچ وقت یادم نمیره دعا میکردم سلما دیرتر بیدار بشه و کمتر شیر بخواد. وقتی میخواستم شیرش بدم، مامانم سلما رو نگه میداشت، همسرم هم می نشست پشت سرم و نوازشم میکرد. منم گریه میکردم و سلما هم شیر میخورد ...

جالبه که به فاصله یکی دو ماه زودتر از سلما چند تا کوچولوی دیگه هم تو فامیلمون به دنیا اومده بودن. از هر کدوم که راهنمایی میخواستیم میگفتن " همینه دیگه! باید بسوزی و بسازی"

تا اینکه یادم افتاد برای کلاسای شیردهی اسم نوشته بودم اما به دلیل تنبلی مفرط دوران بارداری، شرکت نکرده بودم. خلاصه که شال و کلاه کردیم و رفتیم مرکز آموزش مادران در بیمارستان نجمیه. اونجا بود که یاد گرفتم چه طور به سلما شیر بدم. بعدا که کتاب آموزش شیردهی رو که موقع بارداری خونده بودم، نگاه کردم، دیدم خودم تموم این مطالب رو های لایت کردم اما یادم رفته بود که اجراشون هم بکنم! خب از زائو چه انتظاری دارید ؟!!! 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

شهلا
6 اسفند 91 12:35
منم زخم شدم اما نه زياد ... درد داشتم اما برام خيلي شيرين بود .... پارساي منم شير خشك نخورد به هيچ وجه ... از اينكه طعم شيرخشك به دهنش مزه بياد و ديگه سينه نگيره وحشت داشتم
مامان مریم
13 خرداد 92 9:40
خیلی وبلاگتون بامزه وآموزنده بود!! لذت بردم از خوندنش...تولد سلمای خوشگلتونم مبارک
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و سلما می باشد