من و اطرافیان
من و محمد سال 88 آشنا شدیم، سال 89 ازدواج کردیم، سال 90 همخونه و سال 91 بچه دار شدیم!
وقتی نامزد بودیم، اطرافیان می گفتن قدر این روزا رو بدونید که بعد از عقد و ازدواج، همه چیز عوض میشه!
ما هم که ذوق زده، تک تک لحظاتمون رو خاطره کردیم که بعدا حسرت نخوریم!
بعد از عقد، دیدیم نه ! انگار زن و شوهر بودن بیشتر کیف میده! احساس اینکه به هم تعلق داشتیم، با احساسات فانتزی دوران نامزدی، زمین تا آسمون تفاوت داشت. با این حال، همون اطرافیان می گفتن قدر این روزا رو بدونید که بعد از همخونه شدن، همه چیز عوض میشه!
ما هم که جو زده، دیگه خودمون رو با خوشی و شادی خفه کردیم!
وقتی همخونه شدیم تازه فهمیدیم نه بابا روزای قبل، خاله بازی ای بیش نبود!! زندگی در کنار هم واقعا لذت بخش تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردیم. احساس مسئولیتی که در برابر هم داشتیم، غذا پختنا، کار کردنا، خرید رفتن ها، بی پولی ها، خسته شدن ها و حتی قهر و آشتی ها، بهمون نشون دادن که عشق یعنی چی!
و باز اطرافیان معلوم الحال بودن که تو گوشمون می خوندن، به این زودی ها بچه دار نشین و از این روزا لذت ببرید که با به دنیا اومدن بچه، همه چیز عوض میشه!
ما هم که حرف گوش کن، ماه دوم ازدواج، با برگه آزمایش در دست و لبخندی به پهنای کمر، اعلام بارداری نمودیم!
و این داستان همچنان ادامه داره و اطرافیان خبر از روزهای سخت آینده میدن و تاکید می کنن، هنوز مونده تا سختی هاش!
ما هم همچنان خوشیم و از اطرافیان عزیز ممنونیم که با تزریق این بدبینی ها به زندگی ما، باعث شدن که قدر هر روز کنار هم بودن رو بدونیم.