سلماسلما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

من و سلما

بند تنبون

اوایل بچه داری که هنوز خیلی شعر و داستان حفظ نبودم، گاهی برای خوابوندن سلما، زمزمه هایی می کردم و یه وقتایی هم یه چیزایی از توش درمیومد!  شعر که چه عرض کنم، ترانه های بند تنبونی ! مسخره نکنیدا ! فی البداهه می یاد دیگه !  یه دختر دارم شاه نداره از خوشگلی تا نداره به کس کسونش نمی دم به همه نشونش نمی دم به کسی میدم که کس باشه نه که تو دلش هوس باشه به کسی میدم عاشق باشه خونه اش رو یه قایق باشه ببره اونو به دریا، بگه سلمای زیبا دوستت دارم یه دنیا به کسی می دم مهربون براش بشه همزبون سر رو شونه اش بذاره وقتی چشاش می باره به کسی می دم آقا باشه خونه اش توی باغا باشه براش درخت بکاره گلهای تازه بیاره به...
23 اسفند 1391

لپ پرماجرا

نکش دوست عزیز .. نکش فدات شم ... واسه هر اپسیلون این لپ زحمت ها کشیده شده. اونوقت نامردی نیست لپ رو بکشی و بری ؟  به خدا دیگه می ترسم برم هایپر استار ! هر بار میریم خرید انقدر لپ سلما کشیده می شه این ور و اون ور که همیشه لپاش پر جوشه ! تذکر دادن هم فایده ای نداره، طرف کیفشو می کنه و میره. دیگه نوشدارو بعد از مرگ سهراب چه فایده ؟ چاره کار فرهنگ سازیه !    خب نکش دیگه عزیز دل، د نکش می گم ... ...
20 اسفند 1391

پس چرا اینطوری شدیم؟

از وقتی ما بچه ها بزرگ شدیم و به قول معروف از آب و گل دراومدیم، بارها از پدر و مادرم و باقی هم نسل هاشون شنیدم که "بچه ها بالاخره میرن دنبال زندگی خودشون، همسره که برا آدم می مونه، قدر همدیگه رو بدونید و مثل ما خودتون صددرصد وقف بچه ها نکنید،"  وقتی باردار بودم، با محمد قرار گذاشتیم که هرچقدر هم بچه هامون دوست داشتیم، عشق خودمون رو فدا نکنیم. سر این مساله خیلی حرف زدیم، حتی با جزئیات. مثلا اینکه وقتی محمد  از در وارد میشه اول با من خوش و بش کنه بعد بره سراغ دخترک شیرین عسلش! و خیلی هم خوشحال بودیم که "علاج واقعه قبل از وقوع" نمودیم !  دیشب متوجه لکه سیاهی روی پیشونی همسرکم شدم و محمد گفت یک ماهی هست که این لکه روی صورتش...
17 اسفند 1391

baby show

قبلا گفتم که به جز سلما چند تا کوچولوی دیگه هم تو فامیل داریم که البته سلما از همه کوچیک تره. گاهی اوقات که مامانم تلفنی با مادربزرگ های این کوچولوها صحبت میکنه، خبر از کارهای محیرالعقولی میده که این بچه ها انجام میدن. مثلا بچه ی هفت ماهه ای که راه میره یا دخترک ده ماهه ای که به راحتی پدر و مادرش رو با اسم کوچیک صدا میزنه و از این دست معجزات! البته به کار بردن کلمه معجزه جنبه شوخی داره چون میدونم که بچه ها موجوداتی غیرقابل پیش بینی هستن و هیچ کاری ازشون بعید نیست. مشکل اینجاست که وقتی با این کوچولوهای نازنین برخورد میکنم متوجه میشم که "راه رفتن" یعنی دست به میز و مبل تاتی تاتی کردن ! و "حرف زدن" یعنی مجموعه ای از اصوات که گاهی فقط "هم وز...
8 اسفند 1391

خاطرات یک شیرآشام!

وقتی سلما به دنیا امد، در بیمارستان دفترهایی می فروختن برای ثبت خاطرات بچه. این دفتر، تا کلاس پنجم سلما، خاطرات و اتفاقات مهم زندگی اش رو در خودش جا میده و برای چسبوندن عکس هم قاب بندی شده.  تصویرسازی و نقاشی های این دفتر خاطرات اصلا باب سلیقه من نیست، به هرحال پر کردن هر صفحه از اون، برای من به منزله بزرگ شدن دخترکمه و خیلی لذت بخشه.   ...
8 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و سلما می باشد